در زمان قدیم بازرگانی بود بسیار غنی و سروتمند زنی داشت بسیار جوان و زیبا بازرگان این زن جوان را بسیار دوست می داشت و دل باخته او بود ولی او از شوهرخود گریزان بود تا بالاخره شبی دزدی به خانه بازرگان رفت و او در خواب بود زن از ترس دزد به شوهر پناه اورد واو را محکم در بغل گرفت شوهر از خواب بیدار شد و گفت چه نعمت بزرگی نسیب من گردید ؟چون دزد را دید گفت ای شیر مرد مبارک قدم انچه خواهی از مال بردار حلالت کردم چون به برکت قدم مبارک تو به این نعمت دست یافتم
سکوت شوهر
مردی می گفت: ده ماه است که ازدواج کرده ام ولی تا کنون حتی یک کلمه هم با همسرم حرف نزده ام !از مرد پرسیدند:مگر با همسرت قهر یا دعوا کرده ای ؟ مردگفت:خیر هیچکدام از این اتفاقات نیفتاده بلکه من عادت ندارم وسط حرف کسی حرف بزنم!